سینامنش

16 آذر روز دانشجو و خبر ناگوار ...

سلام مامان جون. دوست ندارم خبر بدی بدم. ولی ....  شوهر فرشته  (آقا سعید)در روز یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 9 شب در بیمارستان مدرس بر اثر سرطان خون و سرطان مغز استخوان فوت کرد. 3 شنبه تشییع شد و 5 شنبه هم سوم و هفتم گرفتند . خدا به فرشته صبر بده.  فرشته 24سالشه و سعید 32 ساله... تنها یک و نیم سال زندگی مشترک داشتند. یک هفته بعد از مسافرت به شمال پاهاش سیاه شد و شروع کرد به درد گرفتن و ....  از 7 مهر رفت بیمارستان و 16 آذر فوت کرد. سرطانش تنها 70 روز طول کشید.... بچه نداشتند.... من خیلی وقتها خوودم را جای فرشته گذاشتم. از اینکه خدایی ناکرده همچین انفاقی سر بابایی بیاد و .... هرچی فکر میکنم واقعا خیلی خیلی سخته... ...
22 آذر 1393

کارشناسی ارشد، استانبول و ارتقاء

سلام مامان جون. مدتها بود که فرصت نکردم بنویسم. اواخر شهریور ماه خدا یه حالی بهم داد که هنوزم باورم نمیشه. کارشناسی ارشد قبول شدم. راستش برام نقطه پیشرفته ولی بابایی خوشحال نشد. راه میره میگه : "مسخره بازیه...سر پیری درس خوندنت گرفته..." میبینی ترو خدا چجوری ضد حال می زنه.... جمعه 11 مهر تا 16 مهر رفتیم استانبول. ولی شانش ما خوردیم به تعطیلات عید قربان و تعطیلات اونها...همه مرکز خریدهاشون تعطیل بود. نتونستیم خرید زیادی بکنیم. بابا همش میگفت اگه هستی بود براش کلی چیز می خریدم. راستی من از اول آبان 93 هم سمت سرپرستی گرفتم. این هم برام خیلی عالی بود. البته حجم کارا هم وحشتناک شده.... راستش بابایی خیلی دلتنگ توست. وقتی م...
30 آبان 1393

عید فطر 93

این روزا تعطیلات خوبی بود که فرصت استراحت به من و بابایی داد. تعطیلات، مهمون دایی احمد در لواسان بوودیم. امیر حسام و محمد تا جایی که می تونستن خاک بازی و آب بازی کردن.محمد شلنگ آب را گرفت به سمت امیرحسام... عزیزم امیرحسام میگفت مگه من گُلم که به من آب میدی . اینم عکسای اون 2 تا شیطون ... خاله محبوبه با پیاده روی تا آبشار رکورد شکست. واسه همین 8 مرداد 93 "روز آشتی محبوبه و طبیعت" نامگذاری شد. آنقدر که این چند روزه استخون درد داره. ظاهرا خیلی بهش فشار اومده.  مائده و محسن امسال به سن تکلیف رسیدن و روزه هاشون را کامل گرفته بودند.  موقع صخره نوردی و رفتن به آبشار  مائده به من می گفت خاله دست مرا بگیر بیا ب...
11 مرداد 1393

تو چگونه زندگي مي كنی؟

تو چگونه زندگي مي كنی؟      كودكان آنگونه زندگي مي كنند كه آموخته اند: اگر كودكي با انتقاد زندگي كند مي آموزد كه محكوم كند اگر كودكي با عناد ودشمني زندگي كند مي آموزد كه ستيزه جوباشد اگر كودكي با ترس زندگي كند مي آموزد كه بهراسد اگر كودكي با احساس ترحم زندگي كند مي آموزد كه احساس بدبختي كند اگر كودكي با تمسخر زندگي كند مي آموزد كه متزلزل باشد اگر كودكي با حسادت زندگي كند مي آموزد كه حسود باشد اگر كودكي با شرمندگي زندگي كند مي آموزد كه احساس گناه كند اگر كودكي با آگاهي از تواناييهايش زندگي كند مي آموزد كه اعتماد به نفس داشته باشداگر كودكي با عشق بدون قيد و شرط زندگي كند مي آموزد كه عشق بورزد اگر كود...
6 مرداد 1393

دوست داری در آینده چکاره بشی؟

مامان جون، دوستداری در آینده چه کاره بشی؟ علیٍ دایی محمد، 4 سالشه، خیللللللی بامزه است. میخواد رییس جمهور بشه. می پرسم چرا؟ میگه میخوام فامیلامو ببرم سرکال ، واسه مامانم لباس علوس و سلویس طلا بخرم. واسه بابام ماشین خفن بخرم  واسه خودم ماشین خفن تررررر یکبار من بدون شوشو رفتم خونشون، گفت ::  "سلام عمه، پس بابات کووووووووووو؟؟؟؟ "   منو میگی مرده بودم از خنده. هر وقت با شوشو می رم میگم بیا اینم بابام . امیر حسام هم خیلی عاششششقشم. 2-3 سالشه. تو عید با شوشو خیلی گرم گرفته بود همش می پرید تو بغل شوشو. به قول خاله ، نیروی تازه نفس گیر آورده بود.... از ماشین ما پیاده نمی شد/ می خواست پیش ما بمونه...
27 خرداد 1393

اومدن مامان جون

شب بعد مادرشوهر زنگ زد، دوباره بریم خونشون. آخه همه دختر خاله پسرخاله های بابات (جمیل، نرگس،افسانه،علی، مریم) از اتریش و هلند اومده بودن ایران دیدن پدرشون تو ییمارستان. آخه حال باباشون بد بوده. جالب ابنجاست که اینها حدود 17 روزه ایران بودند هر روز از کرج میومدند تهران دیدن باباشون ولی بیمارستان نزدیک خونه ما بوده. اینم جریمه کسی که یواشکی بیاد ایران. جالب تر از اون میدونی چجوری لو رفتن؟ خاله های بابات تو مترو بودن یهو می شنوند که چند نفر داشتند با هم صحبت می کردن، "یعنی میشه تو مترو فامیل ببینیم؟" خاله ها بر می گردند می بینند خواهر زاده های خودشون هستند. هممممممشون . از اتریش .... از هلند ..... وقتی همدیگرو دیدیند کل مترو رفته رو ه...
25 خرداد 1393

از امروز ....

تصمیم گرفتم قبل از ورود تو خاطراتم را بگذارم. راستش در این لحظه خیلی با ورود تو موافق نیستم. چون دوست دارم، ابوعلی سینا تحویل جامعه بدم.... هر وقت شرایط فراهم شد خودم خبرت می کنم. راستی مامان جون قصد داره بیاد نزدیک ما... دعا کن استعلام زودتر بیاد و معامله تموم بشه. اون وقت اگه بشه تو را پیش اونا میزارم. خیالم راحت تره. نزدیک خونشون هم پارکه. امروز خییییییلی خستم.  راستش دیروز صبح از سقف خونه شروع کرد آب اومدن. انگار شیلنگ آب از سقف آویزنه. لوله آب طبقه بالایی ترکیده بود. تا ظهر طول کشید خلاصه شوشو مساله را حل کرد. بعدش آزمون داشتم. ساعت 4 تا 6 ... دانشکده فنی جنوب.  شب هم خونه مادرشوهر دعوت بودیم. خاله زهرا و خاله زه...
11 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سینامنش می باشد